خانه / آخرین سوالات کابران / بعد از سه سال نامزدی، عروسیمون بهم خورد
بهم خوردن نامزدی

بعد از سه سال نامزدی، عروسیمون بهم خورد

سلام.من ۳ سال نامزد کردم.خانمم ۵ سال از من کوچکتره -من مهندس عمران هستم(فوق لیسانس) و قبلا کار میکردم اما بعدا رفتم سربازی والان ۲ ماه تموم شدم و  ۱ ماه پیش عروسیم بود  اما قبل عروسی یعنی ۴۰ روز قبل با خانومم شدیدا دعوام شد-سر مسائل خرید لوازم خانه.هی میگفت یخچال ساید و فلان وسایل-اما وقتی من میگفتم مثلا جهازیه چی میخری -کدوم مبل یا تلوزیون ناراحت میشد و این بحث بزرگ شد تا چند روز قبل عروسی شدیدا دعوا کردیم اون به من فحش و من  به اون و من متاسفانه یک سیلی بهش زدم و اوضاع بهم ریخت-بعد خانواده اون فهمید و خانواده من- همه چی رو کنسل کردیم چون هرکس خود رو حق دونست-البته ریشه این دعوا فقط این وسایل و مراسم عروسی نبود-ما ۳ ساله نامزدیم و اکثر اوقات حرفمون میشد-سر مسائل مختلف- سر خانواده ها-سر شغل من که دوره- سر اینکه نمیذاشت شرکت داداشم کار کنم چون کار فامیلی میگه دوست ندارم-سر تفاوت فکری -چون خاننم نقاش حرفه ای هست و دیپلم ومن رشته ام فنی-یک سال پیش مادرم فوت کرد و اونجا هم سر یه چیزایی حرفمون شد  و خانمم من رو ۶ ماه تو اون غم تنها گذاشت-خونواده اش هم هیچ حالی از من نپرسیدن -پدرم عمل کردیم نیومدن عیادت- البته اول حرفمون که شد من دیگه غمگین و افسرده بودم بهش گفته بودم برو دیگه از من جدا شو دیگه طاقت بی عقلی هات -بی درکی هات رو ندارم-اما یه هفته بعد پشیمون شدم و باز  اس ام اس زدم و هرچه کردم  جواب نداد و ۶ ماه نبود و من تنها موندم و بعد ۶ ماه  عید ۹۴ زنگ زد اومد  حرف زدیم و یه تفاهم سطحی و باز هی حرفمون میشد که رسید به ۲ ماه قبل و مراسم عروسی که اینجور شد- حالا ۱ ماهه از بهم خوردن عروسیم میگذره و همینجوری بدون ارتباط موندیم- خانوادم میگن میترسیم ادامه بدی بدبخت شی- دوستام میگن ادامه بده حیفه زندگیت-البته من به پاکی خانمم اعتماد کامل دارم و  علاقه هم دارم-اما میدونم علاقه کافی نیست چون ما همش دعوا کردیم-اون فقط خودش و حق میدونست و بهمین خاطر من هم قبول نمیکردم و  به مشکل میخوردیم-این ۳ سال و با قهر و آشتی اومدیم اینجا  رسیدیم-ضمنا خانمم قبلا یک بار نامزد کرده با پسر خاله اش و ۲ ماه طلاق گرفتن و میگفت من پاپیش گذاشتم چون از اول هم دوسش نداشتم- و اینکه خانمم به شدت به خانوادش وابسته اس-کار اشتباه اونها رو اصلا قبول نمیکنه حتی انتقاد ساده ازشون اما خانوادش هم اصلا فهمیده و با تجربه نیستن درسته آدمای بدی نیستن اما کارهاشون عاقلانه نیست و همش طرفداری دخترشون رو میکنن-خانواده من برعکس اصلا مداخله منفی ندارن-من پدرم ۸۰ سالشه و مادر اون از خواهر ای من هم کوچکتره-یعنی اونا خانواده جون و بی تجربه ما خانواده قدیمی و اهل رفت و امد و ایل وطایفه اما اونا اصلا اهل رفت و امد نیستن و همین مسئله هم باعث بسیاری دعواهام شده-البته من هم زود عصبانی میشم اما خداییش فقط همین بدی ر دارم به جاش مهربون و با گذشتم-اما اون خودخواه و لجبازه و فقط خود و خانوادشو حق میدونه-حالا بنظرتون ادامه بدم-چیکار کنم-میترسم عروسی کنیم باز دعوا ها  شروع شه- از طرف دیگه میگم  ۳ ساله گذشته -من تموم کنم دیگه با یکی دیگه شاید اون بدترباشه پشیمون بشم-واقعا  در برزخ موندم -وضعیتم خرابه-کمکم کنید چیکار کنم-ممنون

۱۴ دیدگاه

  1. نزدیک به ۱ ساله با یک آقایی آشنا شدم که تقریبا ۴ ماهه قصدشون ازدواجه ( ببخشید من از ناراحتی زیاد اصلا تمرکز هم ندارم)
  2. تقریبا ۱ سال با یه آقایی آشنا شدم که ۴ ماهه قصدشون ازدواجه( انقدر ناراحتم اصلا تمرکز روی نوشته هام ندارم)
  3. با عرض سلام و خسته نباشید
    من تقریبا ۲ ساله از همسر سابقم جدا شدم خیلی تحت فشار بودم بخاطر خیانت از همسر سابقم جدا شدم الان تقریبا ۴ ماهه که قصدمون ازدواج شده ایشون با خانوادشون صحبت کردن و اومدن جلو ، و قرار بود که برای عید فطر عقد کنیم روزی که رفتیم آزمایش بدیم خیلی خوب ود تا بعدش که رفتیم حلقه بخریم ایشون قبلش به من گفته بودن دستشون خالیه و مشکل مالی دارن البته فقط الان, ولی من پافشاری کردم برای خرید حلقه سنگین و ایشون هم خریدند( اصلا خودم هم نمیدونم چرا این کار احمقانه رو کردم ) ایشون اونروز با من هیچ صحبتی نکردند فرداش هم همینطور , روز بعدش گفتن میخوان حرف بزنن رفتیم صحبت کردیم ایشون به من گفتن که من درک ندارم و نمیتونم درک کنم ایشون و بهتره که این رابطه تموم بشه . الان واقعا نمیدونم باید چیکار کنم کاملا داغون و شکسته شدم لطفاً کمکم کنید اصلا نمیخوام ایشون کنارم نباشن
  4. سلام من دختری ۲۴ ساله هستم مدت ۳ سال است که با پسری قرار ازدواج داریم اما بدلیل مشکلات مالی و بیکاری و اینکه کسی حمایتش نمیکند نمی تواند به خواستگاری من بیاید دراین مدت من همه خواستگاراهایم را رد کرده ام و او همچنان نمی تواند خواستگاری من بیاید

    بنظر شما بااین شرایط من چه تصمیمی بگیرم چون واقعا از این وضعیت از این مخفی کاری خسته شده ام

  5. سلام

    من ٣١ سالمه  إز پانزده سالگی رو پای خودم بزرگ شدم همیشه استقلال توی خونه خودمون داشتم تا ٢٢سالگی با کسی اشنا شدم که حدود بیست سال إز من بزرگتر بود

    و خواست که من با اون ازدواج کنم اولش به هیچ عنوان قبول نمیکردم ولی با سواستفاده ودروغ هایی که به من گفت منو به زور راضی به ازدواج کرد نه خودم راضی بودم نه خانواده من مسخره میکردن منو

    ولی انگار جادو شده بودم اینکارو کردم هنوزم بهش فکر میکنم نمیدونم چی شد که دو سال تحملش کردم به قدری اسیب دیده بودم که نمیتونستم حتی صحبت کنم توی دوسال زندگی کلا دو بار بأهم بیرون رفتیم خیلی إز خودم بدم اومده بود ولی پیش خودم میگفتم به خاطر غروری که داشتم به هیچ عنوان سمت خانواده برنمیگردم این داستان غم انگیز من ادامه داشت تا اینکه طرف مقابل من خودش فهمید که دارم إز دست میرم کاری کرد که جدا شیم من موندمو یه مغازه که کل سرمایه من ٣ملیون بود مجبور بودم سخت کار کنم که دوباره موقعییت خودم به خودم برگردونم شب ها تو مغازه میخوابیدم صبح هاشم کار میکردم تا اینکه خدا بهم نگاه کرد دوباره سرپا شدم واز طریق میانجگری برادرم به زور پام تو خونه باز شد شرایط خیلی مطلوب شده بود و چون مغازه بود و درامد نصبی خوبی داشتم با چند نَفَر دوست شده بودم اوضاع خوب بود تا اینکه  به فکر سن سالم افتادم گفتم اگه دیر شه دیگه نمیتونم ازدواج کنم  به أصلا به خاطر دوست هایی که داشتم مشکل جنسی نداشتم بر عکس چون تنها شده بودم یه همدم میخواست تا رابطه جنسی به هیچ کس اعتماد نداشتم تا خانواده ازدواج سنتی بهم پیشنهاد داد گفتن دختر خوب میشه یه زن خوب یه همدم خوب به خودم گفتم یبار با پای خودت رفتی جلو به کجا رسیدی بزار حرف خانواده رو قبول کنم.

    با شرط اینکه دختری که میگفتن خوبه باید بیشتر با هم آشنا شیم رفتم جلو خاستگاری همون جا چون إز قبل ترس داشتم تمام خصوصیت های بدم گفتم ببینم عکسلعمش چی هستش دیدم فقط میخنده و إز خودش تعریف میکنه منم نرم شدم به مادرم گفتم باید بریم بیرون بیشتر اشنا شیم .خلاصه چون خانواده خانوم من منو پسند کرده بودن منتظر ج من موندنو خیلی سریع میخواستن من جواب بدم به هر حال منم با خودم میگفتم اگه إز دستش بدم امکان داره دیگه عینشو پیدا نکنم مجبور شدیم سریع عقد کنیم اما بعد إز عقد تمام مشکلات زِد بیرون یعنی اون کسی که تمام به حرف های من گوش میداد با منطق بچه گانه ج منو میده و گوش نمیکنه به هیچ عنوان و عقاید خیلی قدیمی داره حتی تو رابطه جنسی و أین خیلی منو  آزار میده حتی به خودشم نمیرسه و حمام رفتنشو بد میدونه در صورتی مستقیما بهش میگم که به خودت برس ولی این  کارو نمیکنه در صورتی که من با زن قبلیم که بیست سال ازم بزرگتر بود این مشکلو حداقل نداشتم

    والان دارم به خاطر حرف مردم که دیگه پشتم نباشه هشت ماهه تحملش میکنم ولی گاهی أوقات به خودم میگم تا کی میتونی تحمل کنی  تا حالا چندین بار بهش گفتم  وقتی حرفمون میشه تمومش کنیم حتی به گوش خانوادشم رسید ولی بازم دلم نیومد به خاطر خانوادش أین کارو بکنم خیلی خیلی اعصابم داغون شده فقط کمک میخوام کمک چیکار کنم تا حالا اینقدر بیچاره نشده بودم هر ماه که میگذره إیراد بیشتری ازش میگیرم به خودم میگم چه اشتباهی کردم که ازدواج سنتی کردم اونم عجله

     

     

  6. سلام من دختر۱۹ ساله هستم و ۵ساله که با پسرعموی مادرم رابطه داریم.و ازهمون اول به قصد ازدواج باهم وارد رابطه شدیم و خانوادها درجریان بودند و دوسال ک گذشت تصمیم گرفتیم تا نامزدیمونو رسمی کنیم و محرم شیم اما خانواده من موافقت نکردند و پدرم گفت باهم بیشتر اشنا شید و الان ۵ ساله داره میگذره بازم پدرم اصرار بر اشنایی بیشتر دارند و درضمن ایشون سرباز هستند.اوایل فقط اشنایی بود اما رفته رفته رابطه فیزیکی از دست دادن شروع شد تا بغل کردن و بوس ولی الان هی داره بیشتر میشه و دست منم نیست میشه.واقعا گیر افتادم نمیدونم این رابطه فیزیکی رو تا کجا باید ادامه بدم؟؟و باید چجوری جلوی  بیشتر شدنشو بگیرم؟
    • عزیزم تو خیلی کوچیکی هنوز …به خودت زمان بده …چند سال بگذره عقایدت کلا عوض میشه …
  7. سلام دوستان

    من ۲۵ سالمه و تازه ۶ ماه عقد کردم.

    همسرم ۲۷ سالشه

    قبل ازدواج چند ماهی باهم دوست بودیم البته از اول برای ازدواج بود چون میخواستیم باهم بیشتر اشنا بشیم چند ماهی باهم رابطه داشتیم

    دوران دوستی خیلی اخلاقمون ب هم میخورد و خیلیییی کم اتفاق می افتاد ک باهم حتی بحث کنیم چ برسه ب قهر

    خیلی عاشق هم شده بودیم و خانواده هامونم از نظر فرهنگ و اقتصادی بهم میخورن فقط تنها تفاوتی ک داشتیم من لیسانس بودم و ایشون برای دلایلی نتونستن درس بخون مدرک  دیپلم داره

    ولی با این حال دیدم خیلی درک بالایی داره و با تمام وجود راضی ب ازدواج بودم چون عاشقانه منو دوس داشت خیلیم مهربون و خوش اخلاق بود

    ولی پدرم خیلی راضی ب این ازدواج نبود ولی تحقیق کرد دید خانواده بسیار خوبی دارن انتخاب ب عهده خودم گذاشت

    بالاخره بعد دوماه رفت و امد خانواده ها با هم عقد کردیم از همون هفته اول عقد مشکلاتمون شروع شد و یک سری مسائل پیش اومد ک من نسبت بهش بد بین شدم

    ولی سعی کردم کنار بیام و گفتم اول زندگی همه مشکلات دارن. ولی قهر و اشتی هامون خیلی زیاد شد حتی سر مسائل کوچیک باهم دعوامون میشه

    وقتی دوست بودیم میگفت من اصلا رفیق باز نیستم ولی بعد چند ماه از عقدمون همش میگفت میخوام با داییم ک هم سن خودشه و دوستام برم بیرون تو نمیزاری من جایی برم و پوسیدم توی خونه

    جوری ب خاطر  دوستاش با من دعوا کرده ک من خیلیی لج شدم با دوستاش و زجر میکشم ازشون بدم میاد.

    الان کلافم کرده. اولین باری ک دعوامون شد چند روز ازش خبر نداشتم بعد ک اشتی کردیم فهمیدم با دوستاش زدن رفتن یک شهر دیگه یک روزه و برگشتن. ولی بازم کنار اومدم

    این در صورتیه ک خودش تمام دوستای منو ازم گرفت و گفت حق نداری با دوست بری

    وقتی ازدواج کردی دیگه دوست بی دوست منم کوتاه اومدم ولی خودش همش میخواد بره بیرون یا منو عذاب میده الکی میگه میخوام برم ترکیه و …. و هرجایی ک بتونه منو حرص بده نمیدونم اون ک عاشقم بود چرا اینقد منو عذاب میده

    الانم یک هفته اس با هم قهریم

    یک هفته پیش با دوستاش شام رفتن بیرون بعدم تا دم دمای صبح رفتن خونه دوستش ب قول خودش فیفا بازی کنن من زنگ زدم دوبار جواب داد قطع کرد و دیگه زنگ هم نزد،این اخرین موضوع خیلی منو ناراحت کرده جوری ک چند روزه از خواب و خوراک افتادم

    همیشه بعد دعوا من پیش قدم شدم بااینکه تقصیر کار هم نبودم و ب اصرار پدر شوهرم میرفتم اشتی میکردم

    ولی این بار هشت روزه نرفتم اشتی و اون هم میگه من  زنگ نمیزنم ب زنم

    پدر شوهرم باز هم اصرار داره ک من کوتاه بیام ولی من خسته شدم بد عادت میشه همیشه من پیش قدم میشم از دعواها خسته شدم

    دوستاشو ب من ترجیح میده و منو ب خاطر هرکسی ناراحت میکنه و بعد سراغم نمیاد تا من نرم، ب اهمیت نمیده حتی از خریدن یک گل کوچیک ک منو خوشحال کنه دریغ میکنه

    اوایل خیلی زیاد میومد خونمون ولی الان امتناع میکنه و دیر ب دیر میاد

    کلا منو حساس کرده نسبت ب اطرافیانش

    خسته شدم نمیدونم چیکار کنم فکر جدایی میفتم ولی میگم حیفه با عشق ازدواج کردیم تلاشمو بکنم برای زندگیم. پدرم ک میگه خودت انتخاب کردی ب من ربطی نداره اگه ب من بود ک ردش میکردم

    واقعا بی پناه موندم. انگار نه انگار شوهر دارم….  احتیاج ب راهنمایی دارم

     

     

  8. باعرض سلام وخسته نباشید.من ۲۳ سالمه ونامزدم ۲۵ سالش بود ۷ ماه باهم دوست بودیم و سرایط دویتیمونم طوری بود ک‌این اقا خیلی بی تابانه و با شور وهیجان اومد سرراهم بعد اولین بار ک منو تومحل کارشون دیده بود ۶ ماه دنبال شمارم گشته بود تا پیدا کرده بود و تواین مدت بقول خودشون خیلی اذیت کشیده بودن دوران دوستی خیلی خوبی داشتیم وگهگاهی سر ی موضوعاتی اختلاف پیش میومد ولی حل میشد هیجانا طرز فکرا وحتی دنیامون خیلی شبیه بود وخیلی صمیمی و خوشحال لودیم باهم تا اینکه مامانشون پا پیش گذاشتن وامون خواستگاری و من هم باوجود مخالفت عمو ودای و خاله ها ک میگفتن شما ازدودنیای متفاوتین و سطح تحصیلی و فرهنگی وخونوادگی ومالیتون مثل هم نیست ونباید به این ازدواج تن بدی و ادامه تحصیل بدی و هنوز زوده برات من جلو همشون وایسادم وعقد کردیم ۱۴ ماه عقد بودیم تواین ۱۴ ماه سر همون چیزایی ک میگفتن ازاول بهم اختلاف و دعوا داشتیم من باوجود اینکه اول گفته بودم میتونم کناربیام واونم قول داده بود ی سری ازچیزارو ترک کنه ولی هیچ کدوم نتونستیم کوتاه بیایم مثلا من از ی سری رفیق بازی وکاراش اصلا خوشم نمی مد وسراین چیزا بهش خیلی گیر میدادم واونم حاضر نبود دس بردار شه میگف تو تموم خوشی ها و سرگرمی های منو داری خراب میکنی.وسراین چیزا اکثر مواقع دعوا بود وبهم میگف بدبین و بی باوری بهم والبته همیشه خودش زمینه های بدبینی را برام ایجاد میکرد وحل نذاشته برام باقی میذاشت انقد دعوا مون میشد ک دیگه خسته شره بودیم حتی دعوا ها دیگه شده بود هفته ای ی بار با مدت قهر طولانی و طولانی تر اولا خودش گف این رتبطه اصلا به هیچ جایی نمیرسه وما اخرش دیر یا زود باید جدا شیم والان جداشیم بهتره اما من خیلی دوسش داشتم ونمیتونستم دل بکنم واونم میگف من خودم مبتونم تحمل کنم اما تو نمیتونی بخاطر این ادامه میدادیم واین اخر بار سر ی جو رفیق بازی ومسابقه ک من حیلی بدم میومد چون پنهون کرده بود و گفته بود نمیرم واخر سر فهمیدم ک میره واز لج من تمام هفته هم رفته خیلی عصبانی شدم گفتم منو میخای نرو وانم ازاونجایی ک خیلی لج باز بود گف حتما میرم و سر این مسابقه دعوا و داد و بیداد و فش بهم دادیم ک قهرمون رسید به یک ماه واخر سر هم با پادرمیونی بزرگترها درست ک نشد تا به طلاق رسید کارمون‌‌.من الان خیلی سوالا توذهنمه میگم چطور ادمی ک به قول خودش انقد عاشقه انقد برا بدست اوردنم سخته کشیده چطور تونست به همین راحته بکشه عقب و مصمم باشه رو طلاق من حس میکنم وتا ی جایی هم مطمعنم ک این اقا عشقی ک ب قول  خودش ی دوستی معمولی تو دوران مدرسه  بوده با ی دختر و ۶ سال باهم بودن و اون دختر ازدواج کرده به وتسطه پیدا شدن سر و کله اون خانم زنده شده واس خاطر این بوده به همین راحتی کشیده عقب هرچن مطمعن میستم وخیلی سوالا تو ذهنمه ک دلیل این کارشو بدونم

  9. چقدر خوبه که بی منت و بی هزینه به زوج ها کمک میکنید.خدا خیرتون بده.ممنون از سایت خوبتون.
  10. کارشناس 1

    سلام

    نه به نظر من واسه طلاق یکم زوده. شما هنوز تلاش جدی برای حل مشکلاتتون نکردین و اگه بخواین به راحتی از همسرتون جدا بشین بعدا احساس پشیمونی خواهید کرد. بعلاوه اینکه مشکلاتی که شما گفتید در خیلی از زن و شوهر ها به خصوص اول ازدواجشون و دوران عقد وجود داره و نباید فکر کنین این مسئله مختص همسر شماست. علت اون هم همش این نیست که خانومتون شما رو درک نمی کنه یا نمی فهمه یا … . بیشترین علت اون اینه که شما هنوز با زن و ایشون هنوز با مرد آشنا نیستین. اینکه همسرتون به صحبت های شما گوش نمیده طبیعیه چون تقریبا غالب زنان در چنین شرایطی همین عکس العمل رو دارن و منتظرن که زود گلایه های خودشون رو بگن و خالی شد. اصلا هم کاری ندارن که نتیجش چی میشه؛ بر عکس مرد ها که می خوان با منطق و فلسفه بحث رو به نتیجه برسونن و به یه توافق سفت و محکم برسن. لذا اگه شما در این شرایط به جای اینکه بخواین ایشون رو متوجه اشتباهش بکنین، فقط به صحبت هاش خوب گوش بدین و نهایتا هم بگید بله منم اصلا دوست ندارم این مشکلات تو زندگیمون باشه چون به قدری تورو دوستت دارم که می خوام همیشه عاشقانه کنار هم باشیم ولی چه میشه کرد دیگه. گاهی اوقات هم به دلایلی عصبی میشم و کاری می کنم که بعدا هم خیلی پشیمون میشم. چند تا زمیمه عاشقانه دیگه هم که بهش بزنی مشکل کامل حل خواهد شد. روحیه زنانه اینه دیگه و کاریشم نمیشه کرد.

    لذا برای اینکه اشتباهاتش رو بهش بفهمونی، باید از راه های دیگه استفاده کنی نه حین دعوا و … . مثلا یه راهش اینه که از یه فرد سوم مثل مشاور استفاده کنین. اگه خانوم شما درخواست های شما از زبون یکی دیگه بشنوه خیلی بیشتر بهش اهمیت میده تا زمانی که زبون خود شما بشنوه چنانچه ما مردها هم همینیم یعنی اگه یکی دیگه بهمون بگه این کار رو برای همسرت بکن راحت تر قبول می کنیم تا زمانی که همسرمون بگه این کار رو برام بکن و اونجا به خاطر غرور یا هر چیز دیگه انجامش نمی دیم.

    بنابراین نظر من اینه که تا کارد به استخون نرسیده به طلاق فکر نکنید. یک سری ایرادات در نوع نگاه شما و یک سری هم در نوع نگاه همسرتون به زندگی و همسر هست که باید اصلاح بشه. برای همین شما ابتدا بدون اینکه حرفی از دعوا و … بزنی برو با همسرت آشتی کن و بعد از چند روز که با هم خوب و خوش بودین بهش پیشنهاد مشاوره بده. می تونی علت اینکه قبلا نرفتی رو هم بهش بگی که چون بدون اینکه به شما بگه خودش رفته هماهنگ کرده. این یکی از نکات کلیدی در طول زندگیه که نباید ناراحتی رو توی دلت نگه داری. باید به طرفت بگی تا بدونه؛ منتها نحوه گفتن خیلی مهمه و نباید طوری بیان بشه که سوء تفاهم پیش بیاد یا به دعوا کشیده بشه.

  11. کارشناس 1

    سلام

    الان شما چند سالتونه؟

    توی این مدت پیش مشاور هم رفتید یا از کسی مشورت گرفتین؟

    چه کارهایی رو برای درست شدن این مشکلات تا به حال انجام دادین؟

    در حال حاضر نظر خانمتون چیه؟ اون چه ایرادهایی از شما میگیره؟

    • من ۳۱ سالمه و خانمم ۲۶ سال.
      توی این ۳ سال بارها خواستیم بریم مشاور اما همیشه بنا به دلایلی نمیشد.یعنی ما فقط موقع درگیری و یا دلخوری های شدید به فکر مشاور می افتادیم-و بیشتر خانمم.و به محض اینکه من پا پیش میذاشتم و آشتی میکردیم دیگه مشاور یادمون میرفت-چند بار هم من مخالفت کردم و نرفتم که اشتباه کردم.چند بار هم خواستیم بریم من گفتم برای ادامه زندگی اگه باشه میام نه اینکه مشاور واسه زندگیم تصمیم بگیره.سر همین هم چند بار نرفتم.دلیل دیگش هم این بود خانمم خودش تنها تصمیم میگرفت میرفت بعدا به من خبر میداد مثلا ساعت ۶ میریم-منم از این کارش ناراحت میشدم و به لج میوفتادم.چون دوست نداشتم اون واسم تصمیم بگیره-اگه قبلش نظر میخواست وقت بگیرم یا نه قبول میکردم.

      همیشه خانواده من یه جورایی کوتاه اومدن و قضیه فیصله پیدا کرده ولی اونا فکرش همونجوری مونده که ببین اومدن جلو تقصیر کار بودن به همون خاطر-
      برای حل این مشکل من زیاد مطالعه میکردم مباحث روانشناسی-از دوستای متاهلم.با خود خانمم صحبت میکردم اما موقع صحبت اون زیاد حوصله گوش کردن به حرفام رو نداشت و دوست داشت سریع گلایه های خودشو بگه و من معذرت بخوام و خیلی کم به زور من تقصیر میپذریه الانم همینطوره.کللا همه چیو از دید خودش میبینه.بعضی وقتا هم خوب به تفاهم و قرار مدار میرسیدیم و لی بعد چند روز یکی مون نمیتونست پایبند بشه و باز بهم میریخت و باز یجوری مجبوری آشتی و باز چند روز بعد یه دلخوری دیگه.احساس میکنم دوست داشتن ما به هم از بین رفته هرکس مخصوصا خانمم به فکر حق خودشه.
      از ایراد خودم هم بگم چون نمیخام اینجا خودم رو قول بزنم.من در عین اینکه از خانواده مذهبی هستم ولی خودم زیاد مذهبی نیستم اما احترام زیادی قائلم و گاها ۲ ماه و … نماز میخونم اما متاسفانه. خانواده خانمم از ما کمتر مذهبی هستن- خانمم مانتو پوشه و گاها کوتا میپوشه و موهاش بیرون میمونه و این هم باعث بعضی ناراحتی هام شده چون هی میگم رعایت نمیکنه و هی میگم اما این مسئله حاد نیست.
      ایراد من:من چون در دانشگاه نشریه چاپ میکردیم و اهل سیاست و اینا هستم زیاد در فضای بحث و حرف بودم و این باعث شده پر حرف باشم.زیاد حرف میزنم و طرفم خسته میشه. ایراد دوم یک مسئله یا بحث رو زیاد کش میدم و حساسم . ایراد اصلیم که خانمم همیشه میگه حرف بد از دهنم خارج میشه موقع دعواها البته.هی میگم نمیفهمی- چقدر بیشعری- نفهم چرا … چون سطح فکریمون فرق داره بعضی چیزا به نظرم خیلی احمقانه اس.ایراد اصلی دیگم اینه زود عصبانی میشم اما زود عصبانیتم میخوابه پشیمون میشم و شروع به معذرت خواهی و رفع و رجوع گندی که بالا اوردن میکنم. بعد از کارا و حرفای سطحی و طرفداری خانواده خانمم از ان بدم میاد و انتقاد میکنم اون هم اصلا نمیپذیره هیچ بدجور ناراحت میشه.انگار خدای خانمم خانوادشه اونقدر وابسته اس- اونا رو خیلی بیشتر از من دوست داره. واین آذارم میده.دلیل اصلی ناسازگاری ما عدم درک همدیگر-کم شدن علاقه و مهمتر از همه خود خواهی و خود رایی خانمم و خانوادشه-به داماد ارزشی که همه قائلن اینا قائل نیستن -همش انتظار دارن.
      خانمم وقتی اون دعوای شدید شد یعنی خانمم به گدر مادرم فحش داد منم سیلی زدم و بعد گفت باید تعهد کتبی بنویسی من نوشتم اما به خاطر احمقانه بودن پاره کردم و اون گفت دیگه پس تمومه گم شو برو-اونجا جلو درشون التماس کردم گفتم غلط کردم قبول نکرد و خانوادها فهمیدن و اونا هم باهم حرف زدن حرفشون شد و بعدا دیدن ما تالار -خونه و همه چی رو کنسل کردیم به اصطلاح کوتاه اومدن و ۵ روز مونده عروسی تازه گفتن میخوام وسایل ببریم اونجا که ما نپذیرفتیم بعد خانمم خواهش کرد گفت منم اشتباه کردم و بیا ادامه بدیم اما شغل فامیلی یعنی شرکت برادرت نرو-گفتم نمیشه و دیگه تو من ۳ سال به تفاهم نرسیدیم و نخواهیم رسید من اخلاق خانوادتو نمیپذیرم و تو از اونا دل نمیکنی..و بعد دیگه رابطه مون قطع شد تا الان.(از ۱۲ مهر تا الان ۱۷ آبان)
      خانواده و همه فامیلام من هم اکثرا موافق طلاقن چون میگن آینده نگرانیم یه بچه هم بیارید بدتر شه. دوستام بر عکس میگن.البته در مسائل جنسی بسیار تفاهم داریم از ۱۰۰ صد درصد تفاهم داریم و طرز لباس تنوع و زیبایی طاهر همدیگه رو کاملا میپسندیم وهیپکدوم اهل دروغ و عدم تعهد و خیانت نیستیم.خانواده خانمم به نظرم فقط به خاطر این که یه بار نامزد کرده طلاق گرفته اینم میشه دومی دیگه دخترش بد بخت میشه واسه ااون میخوان من ببرمش و گفتن حتی جهازیه هم نمیدن.خواهشا کمکم کنید حتی تلفونی هم میخوام بهتون زنگ بزنم.ادامه بدم؟چجوری؟آیا طلاق بگیرم افسرده پشیمون میشم؟

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

bigtheme